من تنها بیشعر ماندهام
کلماتم را فراموش میکنم
فریاد میزنم
فریاد شعر را میکُشد
چیزی برایم نمانده
گمانم به شعر بودنم از وسعت دریا به اشکی شکل باخته
تو که نمیفهمی… تو که به خاطر نمیاوری… که من شاید خود، شعری بودهام…
اشکم جایی برای جاری شدن ندارد
ترس تنهایی امانی به گریه نمیدهد
بجای اشک، بجای شعر… بهتی ابدی دارم! یک حالت بی نهایت منزوی، که از آن لذت نمیبرم. حرفهایم را دوست ندارم. خودم را دوست ندارم. منی برای من نیست. یک قوارهی گوشتی لاغر که برای اشک تقلا میکند. راهی برای خالی شدن نیست. فقط خاطره هاییست دور که چقدر زیبا تر غمگین بودم.
زبانم طعم فلز میدهد. سینهام درد میکند. تمام راههای ترک سیگار، قوارهی گوشتی بی خاصیت را دچار بحران کرده. حالم از ابدهان قورت دادنم نیز چندروزیست بهم میخورد. هرلحظهی حیاتم را از چنگ فروپاشیدن، به مدد فریادهای امری درونی در سرم، بیرون میکشم. من دروغگو ترین خوشحال کهکشانم. من ریاکارترین دوست صمیمی انسانهای بدحال زمینم.
به صورتم مشت بزن، به صورت قوارهی گوشتی من سیلی بزن. من همانم که ندانسته سرخترین ارتش توصیفهای ننگین را نثارت کردم. فقط با چند کلمه سیاهت کردم …! با حالتی کودکانه… دریدمت به لفظهای سیاهم. من روح سیاه این مأمنم که تمام عشق گندیدهام برایت فقط عمیقترین تلقینهایشخصیت خار کننده بوده. حقم است خراشم ده.
ایکاش امانم بدهی در دل یک درخت در ناکجاد ابادی که خودم هم نمیخواهم بدانم.
تمنای بزرگیست.
برچسب : نویسنده : dx-731 بازدید : 104